در شهر خبری نیست...
هر چه هست همینجاست... زیر همین آسمان غم آلود...
مردم هر کدام دغدغه خود را دارند و هیچ نمی دانند از آنچه انتظارشان را می کشد.
قلب ها گرفته تر شده؛ زندگی ها سخت تر شده؛ دیگر به زور می توان خنده بر لبها نشاند.
می گویند آخر الزمان است اما نمی دانم چرا از روز وصل نمی هراسند؟؟؟!!!...
یعنی آنقدر خوبند که منتظر حساب رسی نشسته اند؟؟؟!!!...
شهرمان شده میدان کوچکی برای خرید و فروش احترام؛ برای کسب منزلت؛ برای جذب سرمایه های اجتماعی
هر کس می رسد، به دنبال راهی است برای رساندن خودش به جایی که حقش نیست...
نمی دانم چرا همه فقط خودشان را می بینند؟؟؟!!!...
چرا هیچ کس به فکر دیگری نیست؟؟؟!!!...
می گفتند به فکر مردمیم اما تنها چیزی که همرنگی شان را با مردم نشان می دهد لباسشان است.
جالب آن است که سیلاب های ویران کننده را بهع شهر روانه می سازند و بعد می گویند امان از این فلان فلان رفته ها...
آخر تا کی...؟؟؟
تا کی می خواهند از زیر بار مسئولیت شانه خالی کنند...؟؟؟
وای که چقدر بی خیالند!!!...
مردی مظلوم را در کناری یافته اند و بی پروا به دیوارش می کوبند.
قلب ها به درد می آید از این همه ظلم و ستم خاموش.
چشم ها بهت زده از نامردمی ها اما... دل آنها چه آرام است!
هرچه خواستند کردند. هرچه خواستند بردند و اکنون نمی گذارند گام های درست و مثبت برداشته شود.(آخر نمی دانم از چه می ترسند؟)
اینجا حتی به افکار مردم هم رحم نمی کنند!!!...
کار را به جایی رسانده اند که حتی محبت را هم باید از دوستان خود گدایی کنیم.
حالا هم که مردی آمده تا بسازد، کمر بر بی آبرو کردنش بسته اند.
قصد خراب کردن وجهه اش را دارند.
چرا؟... نمی دانم.
بابا بی خیال... رها کنید این ملت را... آخر چه می خواهید از جانشان؟
بروید او را دریابید که دیگر کمرش راست نمی شود.
علی تنهاست... به سویش بشتابید.
خوب می دانم آخر این راه به کجا می رسد.
بخشی از مقاله ای که در مراسم افتتاحیه دانشگاه...شهر...برای دانشجویان رشته...قرائت شد.
منتظر پیام های محبت آمیز و البته پر شوخ و شنگ دوستان خوب ...خردادی هم هستیم.
برای آشنایی بیشتر با شخصیت فوق الذکر و معلوم الحال اینجا کلیک کنید.
هر چه هست همینجاست... زیر همین آسمان غم آلود...
مردم هر کدام دغدغه خود را دارند و هیچ نمی دانند از آنچه انتظارشان را می کشد.
قلب ها گرفته تر شده؛ زندگی ها سخت تر شده؛ دیگر به زور می توان خنده بر لبها نشاند.
می گویند آخر الزمان است اما نمی دانم چرا از روز وصل نمی هراسند؟؟؟!!!...
یعنی آنقدر خوبند که منتظر حساب رسی نشسته اند؟؟؟!!!...
شهرمان شده میدان کوچکی برای خرید و فروش احترام؛ برای کسب منزلت؛ برای جذب سرمایه های اجتماعی
هر کس می رسد، به دنبال راهی است برای رساندن خودش به جایی که حقش نیست...
نمی دانم چرا همه فقط خودشان را می بینند؟؟؟!!!...
چرا هیچ کس به فکر دیگری نیست؟؟؟!!!...
می گفتند به فکر مردمیم اما تنها چیزی که همرنگی شان را با مردم نشان می دهد لباسشان است.
جالب آن است که سیلاب های ویران کننده را بهع شهر روانه می سازند و بعد می گویند امان از این فلان فلان رفته ها...
آخر تا کی...؟؟؟
تا کی می خواهند از زیر بار مسئولیت شانه خالی کنند...؟؟؟
وای که چقدر بی خیالند!!!...
مردی مظلوم را در کناری یافته اند و بی پروا به دیوارش می کوبند.
قلب ها به درد می آید از این همه ظلم و ستم خاموش.
چشم ها بهت زده از نامردمی ها اما... دل آنها چه آرام است!
هرچه خواستند کردند. هرچه خواستند بردند و اکنون نمی گذارند گام های درست و مثبت برداشته شود.(آخر نمی دانم از چه می ترسند؟)
اینجا حتی به افکار مردم هم رحم نمی کنند!!!...
کار را به جایی رسانده اند که حتی محبت را هم باید از دوستان خود گدایی کنیم.
حالا هم که مردی آمده تا بسازد، کمر بر بی آبرو کردنش بسته اند.
قصد خراب کردن وجهه اش را دارند.
چرا؟... نمی دانم.
بابا بی خیال... رها کنید این ملت را... آخر چه می خواهید از جانشان؟
بروید او را دریابید که دیگر کمرش راست نمی شود.
علی تنهاست... به سویش بشتابید.
خوب می دانم آخر این راه به کجا می رسد.
بخشی از مقاله ای که در مراسم افتتاحیه دانشگاه...شهر...برای دانشجویان رشته...قرائت شد.
منتظر پیام های محبت آمیز و البته پر شوخ و شنگ دوستان خوب ...خردادی هم هستیم.
برای آشنایی بیشتر با شخصیت فوق الذکر و معلوم الحال اینجا کلیک کنید.
نوشته شده توسط حامد سلطانی در یکشنبه 86/12/12 و ساعت 2:15 عصر | نظرات دیگران()